من و تو....

من و تو


پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه را

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای

هشدار زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که ترا هم شکسته ام !
" نادر پور "

حقیقت...؟؟؟!

سلام

حقیقت...!

ح ق ی ق ت!!!! ... یعنی چه؟ براستی چه کسی می تواند آنرا معنا کند؟

من حرف آنهائی را که می گویند می توان حقیقت را احساس کرد قبول ندارم! چون معتقدم این احساس است که از حقیقت سر چشمه می گیرد...

اما حقیقت هر چه که هست خوب یا بد تلخ یا شیرین زشت یا زیبا فرقی نمی کند... مهم این است که حقیقت حقیقت است... و نمی توان برای آن معنائی یافت .چون اگر حقیقت را یک چیز واقعی معنا کنیم معنایش این است که هر واقعیتی حقیقت و حق است ولی من و تو می دانیم که هر واقعیتی حق نیست!

و اگر آنرا غیر واقعی تعریف کنیم پس تکلیف اینهمه وقایع تاریخی چه می شود؟

می توان حقیقت را یافت هر چند شاید نتوان آنرا دریافت!!

من حقیقت را 14 قرن پیش بر فراز نیزه ها دیده ام! من حقیقت را در استخوانهای خورد شده یک نفر! در زیر سم اسبان در سرزمینی که نفرین از آن می بارید دیده ام!

آری من حقیقت را در صدای ناله زنی که میخ درب در پهلویش جا گرفته دیده ام.

من حقیقت را 20 قرن پیش بر دستان صلیب تماشا کردم!

و 7 قرن پیش آنرا دیدم که بر فراز دار می رقصید.

زمانی کافر خطابش کردند و زمانی مجوسش خواندند! و زمانی نیز آنرا دروغ انگاشتند.

دلم برای حقیقت می سوزد... آه! ای حقیقت ! ای مظلوم همیشه تاریخ!! آه ای حقیقت همیشه مظلوم تاریخ!

خوب بنگر ! حقیقت در تک تک لاله های این سرزمین فریاد هستی سر می دهد.

آه ای حقیقت دست و پا بسته! دلم برایت می سوزد که نمی توانی حقانیت خویش را اثبات کنی! و چه دردناک است تلاش بیهوده ات برای اثبات خویش!

من حقیقت را پیش از این در شبی دیدم که با پای برهنه برای کودکان یتیم غذا می برد... من حقیقت را در سفره افطاری دیدم که در آن هیچ بجز آب نبود...

حال دانستی چرا می گریم؟ دلم می خواهد فریاد بزنم  و گریه کنم برای آن حقیقت همیشه مظلوم...!

تو هم بیا .....

خوب نگاه کن! این منم و آنهم تو! رقص دل انگیزمان را همپای حقیقت بر فراز دار تماشا کن!

و این جماعت را که هر یک سنگی برداشته نفرینی گفته و بر ما به جفا می زند....

و ببین این کرکسان بی خرد را که هریک در مرگ حقیقت پای می کوبند تا ساعتی بعد لاشه اش را بین خود تقسیم کنند! و از این رهگذر شکمهای برآمده شان را که پر از بوی تعفن زباله است پر کنند.

اما  مگر آنها نمی دانند که حقیقت را هرگز مر گی نیست و این مرگ است که خود حقیقتی است؟!!!

امروز من و تورا همپای حقیقت بر دار کردند و فردانیز دیگران را ....

این مرگ زیبنده ماست! مرگ درراه حقیقت!!

چه اگر کسی درراه حقیقت خویش را ببازد به جاودانگی همپایه با حقیقت میرسد و چه سعادتی از این والاتر.........؟

                                                        علی نوری نوروزی

                                                               غروب کارون

240xd.jpg